»بچه که بودم پرسپولیسی دو آتیشه بودم :| و خب خیلی برام مهم بود. ینی تو
فامیل و دوست و آشنا کسی نبود که من ازش نپرسیده باشم استقلالیه یا
پرسپولیسی.. عمو، عمه، دایی، شوهر عمه.. دختر خاله، پسرخاله و خلاصه.. من
پرسپولیسیا رو بیشتر دوست داشتم. اما اونزمان اصلا رفیقی نداشتم که
پرسپولیسی باشه و من باهاش حال کنم :| همیشه تو مدرسه میدیدم همکلاسی های
استقلالیمو که سه چهار نفری میشینن با جدیت در مورد تیمشون بحث میکنن و
بازیارو آنالیز میکنن.. اما من هیچ پرسپولیسی ای رو پیدا نمیکردم باهاش حرف
بزنم.. نه اینکه پرسپولیسی نبود، بود ولی خیلیاشون اصلا بازیکنارو
نمیشناختن و فقط اسمن پرسپولیسی بودن :| خدا میدونه چقدر میخورد تو ذوقم..
سالها گذشت و فکر کنم کلاس اول راهنمایی بودم که یه جا توی جمع اظهار کردم:
"منم استقلالی ام"! و از اون به بعد بود که معنی واقعی هوادار بودنو فهمیدم
:)
استقلالی بودن خیـــلی خوب بود. بعدش دیگه هرچی دوست باحال
پیدا کردم استقلالی بودن.. از جمله فرشید، فرزین و علی و بهمن و خیلیا..
:)
اینم بگم خیلی جاها از چاخان گفتم: "من از بچگی استقلالی ام" :-" :شطرنجی
»بچه گیا خیلی کم حرف بودم. خیلی بیشتر از خیلی ینی! تا حدی که این شایعه تو فامیل پخش شده بود که بچه فلانی لالِ :|
»از بچگی
قد بلند بودم. و خب بخاطر همین قد بلند بودن تو مدرسه کلی مسخره میشدم :|
"بابا لنگ دراز"، "نردبون"، "خط کش" :|
تازه معلما هم وقتی میدیدن از همه یه سرو گردن بلند ترم ازم میپرسیدن: "دو ساله ای؟" :|
و
من نمیتونستم خوب از خودم دفاع کنم. معمولا حرفمو باور نمیکردنو فکر
میکردن از دروغکی میگم.. و همیشه کلی غصه میخوردم از این بابت.. :((
»تا کلاس چهارم، پنجم ابتدایی هروقت دعوام میشد فرتی میزدم زیر گریه :(
و
خب میشنیدم که بهم میگفتن "بچه ننه" و خودم همیشه میترسیدم این بچه ننه
بودن حتی وقتی بزرگ شدم هم ادامه داشته باشه. همیشه برام سوال بود پسرای
دیگه چرا به آسونی من گریه شون نمیگیره؟!
تو راهنمایی فقط بغض میکردم :| ینی میکشتم خودمو تا گریه مو نگه دارم.. اما هنرستان...
یادمه کنار فرشید با چند نفر دعوا کردیم، اتفاقا خیلی هم وحشیانه! ولی نه از اشک خبری بود، نه حتی بغض.. :)
با اینکه بعدش کلی پیش ناظم و معلم و اینا ندامت شدم ولی توی دلم کلی خوشحال بودم :)
»تو دوران راهنمایی خرخون ترین فرد مدرسه مون بودم. و پشت سرهم
لوح تقدیر و جایزه میگرفتم :))
»توی 16-17 سالگی مزخرف ترین و دورگه ترین صدای دنیا رو داشتم. ینی ضایع در حد تیم ملی.
با اینکه بنظرم الان خیلی بهتر شده اما هیچوقت خوشم نمیومده از صدای خودم. در مقابل همیشه عاشق صدای
هیدن بودم.
»خیلی
وقتا توی جمع های فامیلی بخاطر چیزی که نیستم تعریف و تمجید(!) میشه ازم و
منم هیچوقت توی ذوق شون نمیزنم که بابا من اینی نیستم که شما فکر میکنید!
:|
»دوران هنرستان "خودکشی" خیلی رو مخم بود! ینی
به هر بن بستی که میرسیدم میگفتم تنها راهش دیگه خودکشیه :)) اونزمان اگه
آهنگای روحیه بخش یاس نبود معلوم نبود من الان بودم یا نه :))
»هیچوقت قدر پولمو نمیدونستم. و هیچوقتم از این بابت افسوس نخوردم (فعلا!).
»توی
هیجده،نوزده سالگی سُر خوردم :| وارد یه رابطه ی عاشقانه-بچه گانه شدم که
اگه داداشم نبود یه سری نصیحتارو بهم نمیکرد الان بدجوری گندش بالا اومده
بود :|
همون موقع فهمیدم "دوست داشتن" و "عشق" و این حرفا بچه بازی نیست و به عبارتی کار من نیست فعلا..
حالا
هرچقدر میگذره بیشتر میفهمم که داداشم چقدر راس میگفته.. الان خوشحالم که
هیچ رابطه ی احساسی ای ندارم و میتونم خیلی راحت برای خودم هر غلطی خواستم
بکنم :))
»بعد از اون حادثه یکی دو بار پیش اومده که یکی رو ببینم و آمپرام بالا پایین بشه و تب کنم و ...
حالی
به حالی بشم و به خودم بگم اگه میشد چه خوب میشدو از این حرفا! ولی خب
خودم دیگه انقدری خودمو میشناسم که بدونم هنوز مرد عاشق شدن نیستم.. سعی
میکنم رو دلم پا بذارم و همه چیزو دایورت کنم به چند سال بعد.
»فکر نمیکنم بتونم بدون کامپیوتر و اینترنت و بازی و این حرفا خیلی دووام بیارم.
»خیلی
خیلی حس بدی بهم دست میده وقتی میبینم یه عده هنوز دارن از کامپیوترهای
چند سال پیش با مانیتور های محدبِ سفید رنگ و ویندوزهای قدیمی
استفاده میکنن.
»مهر همین سالی که گذشت برای خوش
اندام شدن رفتم باشگاه ثبت نام کردم و با اینکه تو خونه همه مخالف بودن اما
بصورت کاملا پنهانی یه سری پودر و پروتئین و کراتین و این حرفا خریدم و یه
مدت هم استفاده کردم :-"
ولی خب بدلایلی وسط راه بیخیال شدم و پودرارو هم آب کردم رفت.. هیچکسم نفهمید :)))
»از همین الان به فکر آینده ی بچه (یا بچه ها) ــمم.
»همیشه سعی میکنم یه سری نکات که بنظرم بدرد بخور هستن رو توی ذهنم ثبت کنم تا بعدا به عنوان پدر به بچه (یا بچه ها) م منتقل کنم.
»اصلا
چشم ندارم ببینم یکی نشسته پشت کامپبوترم و داره باهاش ور میره :| همچنین
متنفرم از اینکه کامپیوترمو در اختیار بچه ها قرار بدم تا باهاش بازی کنن..
که البته
مجبورا این کارو میکنم. این عیدیه دهن من آسفالت شد ینی.. :|
»یکی از آرزوهایی که هنوز بهش نرسیدم داشتن
همچین اتاقیه. خیلی رویائیه لامصب! :))
»روی صدای زنگ موبایلم خیلی حساسم. معمولا رینگ تون موبایلم چیزیه که کم و بیش جلب توجه میکنه.
»باید
از چندتا از دخترای کلاسمون حلالیت بطلبم! بهمراه همکلاسی های دیگه خیلی
پشت سرشون در مورد سوتی هاشون حرف زدیم و خندیدیم.. البته حدس میزنم
متقابلا و حتی شاید خیلی بیشتر اونا هم اینکارو میکنن.
»اگه محدودیت های دینی و خانوادگی نبود حتما الان چند جای بدنمُ خالکوبی کرده بودم.
»خیلی
جاها پیش دوستام صرفا جهت اینکه فکر نکنن یه بچه گربه ی مامانی ام مجبور
میشم از الکی وانمود کنم منم خیلی آدم خفنی هستم و کارهای اجق وجق خیلی
کردم.
»به محض اینکه کارهای مربوط به آپ کردنم تموم بشه میخوام برم آنلاین کال آو دیوتی بازی کنم.. :|
»فکر کنم همه ی ما یه سری اعترافات داریم که هیج جا و به هیچ وجه بیانش نخواهیم کرد.