وَالوَزنَ یَومَئذٍ الحَقُ فَمَن ثَقُلَت مَوازینُهُ فَاُولئِکَ هُمُ المَفلِحُون
________________
وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه
تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم
راسکل نیکف یه پیرزن شَقِ کرد و من
با اون تبر فرشته الهام و میکشم!
_________________
همسنگرمی
چه کنارم باشی
چه دور، چه صد قدمی
شاید تا حالا یه بارم با هم حرف نزدیم
ولی بهم نزدیکیم
به نزدیکی حرفام به حقیقت
خلاصه که تنها هم باشم انگار چند نفریم

اگه نظرمو بخوای تو جنگل آسفالت
قانون و میدم به اختلاف ترجیح
از تو میگرم تاثیرو، تنده زبونم
تا حالا رو کسی که داره آتیش میگیره
یا تشنه ست آبو بستی؟
نه انگار بس نیس
هرچی یاد میگیرم میکنم به نوشته هام تقدیم
از همه یاد میگیرم
چه از تو چه اونی که میکنه انتقاد کشکی
تا بمیرم بشه کلاس تعطیل
شاید خودت ندونی
ولی با کمک تو بود اینجا انقلاب کردیم

نسبت بهت مسئولیت دارم
میدونم عوض نشدم
به خودم قول دادم وقت تلف نکنم
دیدم همه میرن یه طرف جهت عوض نکنم
فرار نکنم، بخشش طلب نکنم
گوسفند نباشم، علف نخورم
_________________
اینجا کسی که به من بپیوندت نیست
صبحی که به روی ظلمتم خندد نیست
زنجیر فراون فراوان اما
چیزی که مرا به زندگی بندد نیست
_________________
حتی اگه تمام مردم شهر کنارم باشن،
من به تنهایی خودم ایمان دارم...
_________________
جدی نگیر!
_________________

/مخاطب پسر میپذیرد/
_________________
بابا نبود تو دسترس مون
فقط یه پنج شنبه بود،
با خرما یادش میکردیم و
حرفاش همیشه ارزنده بود
میگفت وقتی مردم هر روز یه رنگن
نمیتونی بشی همرنگشون
_________________
ببین
من با پوتین بزرگ شدمو و کلاه بوده سرم
رفیق تنهایی هامم خدا بوده فقط
دلم از کف خیابونم آسفالت تره
با لطافت و نرمی هم آشنا
نه که بد باشم، نه اینم فکر بقیه ست
همه فکر میکنن آدم خوبه شکل پری ست
من غول دیدم،
خوب دیدم آدم خوبایی که خیلی وقته بو میدن!
اما توپیدن چه فایده شد؟
بدیا قایم شد پشت پول و من خوش به زور
میمونم تا چرکای دلم خشک شه زود
هیچوقت سنگی بر نداشتم که نتونم پرت کنم
رو پاهام وایسادم و الانم مرد شدم
مردم بهم یاد دادن اعتمادو ترک کنم
شاید خوشایند نیست ولی حقیقت داره
تعجب نکن اگه یکی شبیه من باشه!
_______________
هربار بیشتر آدم میشناسم میشم تنهاتر...

آسمانی یک دست آبی بهمراه آفتابی با طعم تابستان..
بعد از امتحان همه در پناه سایه های درخت های دانشگاه حرف میزنند و لبخند هم جاریست.
بی تردید یکی از قشنگترین لحظات دانشگاه همین صحبتهای بعد از جلسه امتحان است. و اینکه روبروی در سالن ایستاد و با دیدن چهره ی همکلاسی ها هنگام خروج حدس زد امتحانشان را چگونه داده اند؟! و بعدش آنالیز سوالات امتحان در کنار همدیگر و بعد هم احتمالا گیم نت و بستنی قیفی و...!
و خوشحال از دانشگاهی که می رود و تابستانی که از راه می رسد! فصلی که اگر داخلش کنکور نباشد خیلی زیباست! می شود لیستی از بازی ها عقب افتاده و فیلم های تماشا نشده تهیه کرد و بی دغدغه هرشب قورتشان داد و عصرهای طولانی رفت در بازار چرخید و ساعت ده شب به خانه برگشت. می شود کتاب خواند یا حتی نقاشی کشید.. می شود یک پارچ شربت آلبالو خورد و تمام بعداظهر را خوابید. می شود کال آو دیوتی بازی کرد، یا حتی به باباطاهر رفت و بستنی زعفرانی مخصوص خورد. و خیلی می شود های دیگر! مرسی که بعد از خرداد تابستان می آید!

  • یه پسر

بعضی وقتها به طور غیر عادی همه چیز برایت عجیب می شود و درون سینه ات را یک جور حس دلتنگی پر می کند. احساس می کنی با تمام موجودات و اشیاء دورت غریبه ای و به هیچ جای این دنیا تعلق نداری. احساس میکنی با گذشت هر لحظه از عمرت گودال تنهایی ات عمق بیشتری می گیرد و تو را ناچار به سقوط بیشتری می کند. تا وقتیکه به قعر سیاه و تاریک تنهایی ت برسی.. جایی که دیگر هیچ آدم یا حتی شیء آشنایی وجود ندارد. و پر از غریبه گی ست .غریبه گی با دنیا. غریبه گی با خودت. و غریبه گی با همه..

  • یه پسر

با اینکه دوست نداشتم بلاگفا را ترک کنم اما میدانم پس از اتفاقات دیروز و بعد روبرو شدن با صفحه:

یک توهین اساسی به شعورم بود. و غیرقابل تحمل ترین رخدادی که یک آدم هرچند جهان سومی میتواند در اینترنت تجربه کند. یک خود فیلتری احمقانه و مضحک. و یک دلیل گنده برای ترک بلاگفا..

  • یه پسر
افتادن یک عدد درس دو واحدی برای من اصلا مهم نیست. فقط از این ناراحتم که برایش تلاش کرده بودم! و این جدا سخت و دردناک است!
وقتی دوره ی کاردانی ریاضی کاربردی را سه گرفتم اصلا ناراحت نشدم. چون دو صفحه از جزوه را بیشتر نخوانده بودم و سر جلسه همان دو صفحه ای که بلد بودم را نوشتم. ولی امروز جدا خیلی بد بود. تمام جزوه را خوانده بودم، حتی بعضی قسمت ها را چند دور. دیروز هم با بچه ها جمع شدیم و به خیال خودمان ایرادهایمان را برطرف کردیم. تازه من دیشب هم اصلا نخوابیدم و فقط مثال حل میکردم. اما... امان از استاد و سوالهای سخت و نکته دار غیر قابل حل :(
سوال ها به اندازه ای عجیب بود که یک لحظه شک کردم شاید اشتباهی شده است! یا شاید من جزوه را اشتباهی خوانده ام!؟ :| :| خیلی مزخرف بود.
البته فقط من نبودم که این وضعیت برایم پیش آمد. سعید سفید داده بود. بهمن میگفت در حد 10. ناصر هم که آب زیر کاه است و به حرف هایش نمیتوان اعتماد کرد. خیلی ها شک نداشتند که می افتند. محمد هم که مثل همیشه. هیچکس به نسبت توقعی که داشت خوب ننوشته بود و خودم هم احتمالا چهار شوم :|
تازه نمی دانید دخترک لوس چه قشقرقی برپا کرد! بعد از خارج شدن از جلسه آمد روی نیکمت ها نشست و شروع کرد به گریه کردن! مثل بچه ها.. و چنان هم اشک می ریخت که انگار چه شده است :| همکلاسی ها یکی یکی برای دلداری دادن به کنارش می رفتند. گویا دخترک تاکنون هیچ درسی را نیوفتاده و این قرار است اولینش باشد، خیلی گریه کرد، انقدری که دل کل دانشگاه به حالش کباب شد و حتی ما هم دیگر درد خودمان از یادمان رفت..
روز بدی بود امروز. دقیقا شبیه سه شنبه هایی که متنفرم ازشان.. تا خرخره پر از اتفاقات بد :|
حالا هم از فرط خستگی چشمانم درست نمیبینند و فقط منتظر اینم که مامان صدایم کند و بگوید ناهار آماده ست. بعدش هم باید بروم بخوابم و بیدار که شدم تصمیم میگیرم برای امتحان فردا چه خاکی به سرم بریزم :|

  • یه پسر
بیایی در خانه را باز کنی، وارد خانه شوی و ببینی کسی خانه نیست. جزوه ها را پرت کنی داخل اتاقت و به آشپزخانه بروی و قوری روی سماور را چک کنی و خوشحال شوی از اینکه به اندازه ی فنجانت -که به اندازه ی غیرمعمولی بزرگ است- چای دارد. برای خودت چای بریزی و چند عدد قند برداری و به اتاق خودت بیایی و فنجان را میز کامیپوتر بذاری و با انگشت شصت پایت دکمه پاور کامپیوتر را بزنی و بشینی پشت صندلی و تمام خستگی هایت را با کش دادن بدنت در کنی. کانکت شوی و اول از همه وبلاگ خودت را چک کنی و از نبودن نظر جدید :| شوی و بعد بشینی با کلی انرژِی آن آهنگ the wayz را گوش کنی که میخواند "نمیخوام نمیخوام، میخوام اینبار صفر بگیرم" و بعد ریویل ایکس باکس وان را نگاه کنی و چایت را هورت بکشی!

  • یه پسر
هیچوقت از این سکوتِ جاری در فضای خانه بدم نمی آمده. اینکه همه باشند اما صدایی نباشد، آرامش خاصی دارد. می شود با خیال راحت و تمرکز زیاد روی تخت دراز بکشی و فارغ از استرس اینکه پنج شنبه امتحان داری و هیچی نخوانده ای، با صدای خیلی کم آهنگ گوش کنی و چرت بزنی..

+ خونه خوبه
آهنگ هیچ ربطی به پست نداره!

  • یه پسر
از دوشنبه ها بدم می آید. از سه شنبه ها بیشتر. همین کافیست تا حرفی راجع بهشان نزنم. اما صبح نیمه بیدار بودم که دیدم گوشی ام زنگ می خورَد. بهمن[1] بود. تعجب کردم. بهمن[1]؟! ساعت 8 صبح چهارشنبه؟! گوشی را برداشتم و دیدم قطع کرد :|
بیشتر تعجب کردم. بهمن[1]؟! ساعت 8 صبح چهارشنبه؟! تک زنگ؟! اس ام فرستادم که: «دردت چیست؟!»
در پاسخ گفت: «جبرانی نمیای مگه؟!»
اوووف جبرانی؟! اصلا یادم نبود. اس ام اس دیگری آمد مبنی بر اینکه: «تمرینارو هم واست آوردم، بیا بده به استاد»
تمرین ها؟! واقعا؟! :ذوق زده
15 دقیقه بعد دانشگاه بودم. تمرین ها را که دیدم چیزی نمانده بود اشک هایم جاری شود! بهمن[1] گفت: «دیشبو نخوابیدم... داشتم اینارو درست میکردم»
حجم تمرین ها دیوانه کننده بود. اصلا کار یکی دوساعت نبود. خیلی وقت میخواست! اصلا توقع اش را نداشتم.
تشکر کردم. آخر کلاس تمرین ها را به استاد دادم و استاد رسما کف کرد.

بعداظهر بهمن[2] زنگ زد و به خیابان گردی دعوتم کرد. از تهران گفت. از خانه شان. از استاد ها، از دانشجو ها و درس ها، از ارشد و کلاس های فوق العاده...
خیلی قدم زدیم. دوباره بستنی قیفی خریدیم. دوباره بوعلی رفتیم. مهدیه.. مسیر همیشگی. با بهمن[2] همیشه وقت زود می گذرد. خیابان ها هم انگار جدید هستند و نه آن همیشگی.. انگار می شود همه چیز را از زاویه ای دیگر ببینی! چون بهمن[2] یکسره حرف می زند و با حرف هایش آدم را در فکر فرو می برد. و آدم چیزهای جدید کشف می کند. خلاصه که جالب است تا حدودی. وقت خداحافظی بهمن[2] دستم را رها نمی کرد. دوباره همان توصیه های قدیمی. دو باره همان "قول دادی بخونیااا.." و من هم همان تایید کردن های غیر واقعی.. «باشه» گفتن های الکی..

  • یه پسر

همیشه پیش خودم فکر کرده ام شاید خوب نباشد اینجا از لوس بازی هایی که آن همکلاسی، در کلاس محیط های چندرسانه ای و ایضا در کلاس های دیگر -با شدت کمتر- در می آورد، بگویم. خب غیبت که شاخ و دم ندارد، خودم هم اصلا خوشم نمی آید از اینکه پشت سر کسی حرف بزنم. مخصوصا اگر آن شخص دختر باشد.
اما جدا امروز داشتم بالا می آوردم. بدی کلاس چند رسانه ای این است که داخل سایت هستیم و دخترک دقیقا روی سیستم کناری ماست و من مجبورا باید شاهد یک سری حرکات و صحبت ها باشم که آدم را این شکلی :| میکند. من به هیچ وجه آدم سروسنگین و خشکی نیستم، اتفاقا فکر نمی کنم توی کلاس ما هیچکدام از اکیپ ها به اندازه ی من و دوستانم با همدیگر شوخی کنند و بخندند. اما خب بنظرم خیلی روشن است که شوخی و ایضا لوس بازی(!) هم قواعد خاص خودشان را دارند که اگر رعایت نشود خیلی بی مزه و غیر قابل تحمل می شود. و این دقیقا کاری ست که نامبرده در آن استاد است.
البته ما دوران هنرستان هم یک همکلاسی ورژن پسرانه ی(!) همین شکلی داشتیم. شاید او خیلی فاجعه تر بود.. یک روز فرشید بدون هماهنگی قبلی و مقدمه چینی، خیلی رک و راست وسط جمع، برگشت تمام حقیقت را صاف گذاشت کف دست طرف. گفت که چقدر نچسب است و همه حرف ها شوخی هایش روی اعصاب ماست و ما اصلا خوشمان نمی آید ازش و بهتر است اخلاقش را عوض کند و ...
و فقط خدا می داند چقدر به طرف برخورد!
با یک حالت خاص به چشمان تک تک ما نگاه کرد و بعد رفت و همان مکالمه به آخرین مکالمه ی بین ما بدل شد. از آن فاجعه به بعد ما فهمیدیم آدمهای لوس خودشان متوجه لوس بودنشان نیستند. و شاید بهترین راه نه گفتن حقیقت بلکه همان تحمل کردنشان باشد.. چون لوس بودن دست خود طرف نیست که بتواند تغییرش بدهد.
و خب با این تجربه ما خودمان بهتر میدانیم برای ما هم راهی جز تحمل و اینشکلی :| شدن نیست!

+ یاس

  • یه پسر
با اینکه امروز هم یکی از آن جمعه های نیمه-مزخرف همیشگی بود، و با اینکه تلوزیون داشت جشن قهرمانی استقلال را پخش می کرد، و با اینکه هیچکس نبود تا ما در کنارش شعر قهرمانی بخوانیم و بخندیم و خُل بازی دربیاوریم، اما اس ام اس هایی بین ما و دوستان رد و بدل میشد که هر کدام محتوی حس های جورواجور قشنگی بود.
نیمه دوم بازی انقدری اوضاع آرام بود، که رسما خوابم برد. بیدار که شدم دیدم استقلال دو گل خورده و تقریبا اواخر بازی است.. و خب مهم نبود. فکر کنم همه فقط منتظر تماشای جشن قهرمانی بودند. بازی که تمام شد سیلی از اس ام اس ها جاری شد. و یکهو چقدر عوض شد همه چیز.. دیدن بالابردن جام توسط هفت مقدس از یک طرف و استقلالی شدن یکی دیگر از رفیق هایم از طرف دیگر فاز مثبتی داشت که باعث میشد مدام داخل اس ام اس ها :) و :دی و :)) بگذاریم! حالا با این قهرمانی افتخارات لیگ برتری استقلال در دوازده دوره لیگ شد سه قهرمانی، سه نایب قهرمانی و سه بار هم سومی! یعنی یک هتریک به معنای واقعی، و یکی از هزار دلیلی که می شود به استقلالی بودن افتخار کرد!

  • یه پسر
تابستان هزار و سیصد و هشتاد و شش. خانه ی دایی، حیاط نسبتا بزرگ، آفتاب سوزان.
اتفاقات بدی افتاده بود. من دور حیاط می چرخیدم. قدم هایم را می شمردم و با برداشتن هر قدم ذکر هم میگفتم. "لا اله الا الله"
با اینکه پر از درد بودیم اما روحیه داشتیم. و البته توان تحمل. مثل حالا نبود که با هر اتفاق کوچک که حتی نمی شود اسم "بد" رویش گذاشت پر از حس بد شویم. البته باز نمی خواهم از حس و حالم بگویم. فکر می کنم تا همین جا هم بیش از حد پست هایم راجع به حس و حال شخصی ام بوده.. و خب طبق گفته های آن استاد دوست داشتنی، نباید خیلی به چیزی که انقدر متغییر است و روی هیچ حسابی نمی شود تا ده دقیقه بعدش را هم پیش بینی کرد اهمیت داد. همین که زنده ایم یعنی جای امیدواری هست! باید از حال گذشت و عمیق تر با مسائل برخورد کرد. باید نشست و لحظه را شکافت، و یک مشت دیگر از این حرف ها. هرچند هنوز برای من این سوال وجود دارد که چرا هرچه رو به آینده می روم حساس تر می شوم و توان مقابله یا بهتر بگویم مبارزه با عواملی که گند میزنند به حالم کمتر می شود، و مدام یک سری اتفاقات عجیب بصورت متوالی رخ می دهد و این ناتوانی را در من شدت می بخشد. من توان مبارزه ندارم، یعنی توان مبارزه با هرچیزی را ندارم. درست در موقعیتی ام که دوست دارم صلح باشد، اما انگار دنیا سر جنگ دارد با من.
امروز وقتی کنار همکلاسی ها تیکه ای پراندم و همه شروع کردن هرهر خندیدن، خودم خوشم نیامد از خنده ی تلخ خودم. خیلی بی دلیل یک حسی از درون گفت: «تو دلیلی نداره بخندی!»
بشدت مزخرف بود.
بهرحال به خودم قول داده ام دیگر خیلی اهمیت ندهم به حس و حالم و موشکافانه بررسی نکنم که آیا الان خوب هستم یا بد. دیگر هم نمی خواهم اینجا راجع به حس و حال های موقتی و زودگذر خودم بنویسم. از شما هم می خواهم خیلی جدی نگیرید اگر حرفی از حس و حالم زدم. همه چیز عادی است.


  • یه پسر
+ موقعیت نوشت:
صبح شنبه باشه و آفتاب نتابه و فقط یه عالمه ابر خاکستری رنگ تو آسمون باشه. اونم تازه بدون بارون!
بیشتر شبیه یه عصر دلگیر پاییزی میمونه :|
حالا فکر کن این آب و هوا قراره با جو کلاس معماری کامپیوتر هم تلفیق شه.. اووو [...]

  • یه پسر
مشکل سطح توقعاتشونه، مشکل اینجاست کمن اون آدمایی که هرجوری بودنت رو بپذیرن. براشون مهم نیست تو خودت باشی یا نه، مهم اینه مطابق میلشون هستی یا نه؟! اگه آره که خوبی واسشون، اگه نه هم که خب نه دیگه.. باید انتقادها و قضاوت های نادرستشون رو تحمل کنی..
برعکسش هم هست، ما خیلی وقتا خودمون رو یجور دیگه برای دیگران به نمایش میذاریم. یجوری که دوست داریم باشیم.. خودمون رو پشت یه آدمی که نیستیم قایم می کنیم. و شاید حتی بعد از یه مدت تبدیل میشیم به همون آدم. ینی همون آدمی که نیستیم..


Elizabeth: Boker, are you afraid of god?
Boker: No but I'm afraid of you

  • یه پسر

 همه چیز تا حدودی مثل سابق.. من داشتم فکر میکردم که برای تابستون یه کارهایی بکنم. مثل ثبت نام توی کلاس نقاشی. یا مثلا یادگیری طراحی معماری داخلی و خارجی.
باید قبلش از امتحانا جون سالم بدر ببرم. اعتراف میکنم این ترم، افتضاح ترین ترم از لحاظ درس خوندن رو گذروندم. هیچوقت خودمو انقدر بی علاقه ندیده بودم. با اینکه استادا خوبن.. درسا هم تخصصی.. اما من روی هم رفته فقط پنج صفحه جزوه نوشتم، که خب مسلما اگه نمینوشتم این پنج صفحه رو خیلی سنگین تر بودم :| تازه بگذریم از اینکه درسای سخت رو هم حذف کردم و احتمالا ترم بعد به مشکل خواهم خورد :-"
الان یجورایی به خودم اومدم.. بگی نگی یه نیم چه انگیزه ای درونم زنده شده. جاتون خالی امشب من درس خوندم. یه نگاهی هم به پروژه ی سایت مون انداختم. خوشبختانه هنوز جای امیدواری هست.

اصلا از حال و هوای سیاسی این روزها خوشم نمیاد. خدا میدونه چقدر حرص میخورم از شنیدن و دیدن این مصاحبه هایی که توی رادیو و تلوزیون پخش میکنن. انگار ما رای میدیم و مشکلات ریشه کن میشه..
توی این بیست و خورده ای سال که من اینجا زندگی کردم هر روز شاهد وخیم تر شدن اوضاع بودم. اومدن روزهای آینده همواره با سیر صعودی مشکلات همراه بوده. واقعا قراره تا کی این بازیا ادامه داشته باشه؟!
آینده بجز ترس واسه ما چیزی همراه داشته؟ تنها آرزومون اینه با اومدن یه آدم جدید وضع از این گندی که هست بدتر نشه..

  • یه پسر
خیابون و پیاده روهارو گشتم. زیر بارون قدم زدم.. هندزفری چپوندم تو گوشم و زدبازی گوش دادم. سر تموم چهارراه نفس عمیق کشیدم و خوب همه جارو نگاه کردم. از آسمون گرفته، تا آسفالت کف زمین..تا بلیبوردای تبلیغاتی..
بوعلی رفتم. به باباطاهر سر زدم.. دانشگاه و کلاس و حتی گیم نت.. شرطی بازی کردم، بُردم.
بازی جدید خریدم. تی شرت جدید، قیافه ی جدید.. با بچه ها بیرون رفتم و توی بلوار صد و بیستارو پر کردم.
نه! دروغ بود این آخری.. چون من اصلا حواسم به کیلومتر نبود.. فقط بنظرم خیلی بود. حالا هرچندتا..
نقاشی کشیدم، از طرف استاد تحسین شدم.. تخمه شکستمو فوتبال دیدم. از جلو حراست با عینک دودی و مدل موهای آنچنانی رد شدم. تو همین آپارتمان صدای اسپیکرو تا اونجایی که جا داشت بلند کردم... و خیلی کارای احمقانه ی دیگه..
اما هیچکدوم از اینا هیچ تاثیری نداشت..شاید من همینم.. سخت نگیرم بهتره :)

+ کوچه

  • یه پسر
پوست کلفتی هیچ فایده ای نداره وقتی از درون میریزی بهم. همه کارات میشه الکی.. انقدر داغونت میکنه که حتی بهونه پیدا نمیکنی واسه نفس کشیدن.. رو به خدا میکنی و میگی: "خدا حالم داره بهم میخوره از دنیا" بعدش چک میکنی نبضتو که ببینی میزنه یا نه؟! آره احمقانه ست.
آخرش که چی؟! این حست واقعیه، یا اونزمانی که به هیچ چیز فکر نمیکنی و خوشحالی و بیخیال میگذرونی؟ خدایی کدومش؟! این واقعی تر بنظر میرسه، نه؟!


  • یه پسر
...
هیچ دلیلی نداره بخوام خاطرات سرد این روزهای بی روح رو ثبت کنم.

  • یه پسر
درست مثل بازی کردن میمونه. مثل اون مواقعی که توی یه مرحله سخت گیر افتادی و هرچقدر میگردی نمیتونی کلید رفتن به مرحله بعد و پیدا کنی. همش دور خودت میچرخی ولی اونچیزی که میخوای نیست.. میگیری چی میگم که؟؟!
الان دقیقا اوضاع همینه.. منتهی بازی رو میشه کوئیت کرد و از شرش خلاص شد، زندگی رو نه.

  • یه پسر
"چه بیچارگی است زیستن در اینجا که ما زنده ایم، شهر؟! و از این توده متراکم نفس ها و بخارها و رنگ ها و بزک ها و احوالپرسی ها و خنده ها و خوشی های متعفن که میگریزیم باز میرسیم به کویر! خاک و شن و غبار. بیشتر در زمین فرو می رویم؛ بیشتر به خاک نزدیک تر می شویم. از کویر به شهر پناه آوردن و از شهر به کویر گریختن! و این است سرسام زندگی احمق و رقت بار ما که باید تحملش کنیم و میان این دو یک چند آوارگی کنیم و سپس بمیریم و باز قبرستان، زیر خاک و بالا خاک و پشت خاک و پهلو خاک و سینه پر از خاک و چشم و گوش پر از خاک و سپس خاکِ خاک و دگر هیچ! ..."
هبوط/علی شریعتی

عجیب میچسبه وقتی ناامیدی و حالت افتضاحه بشینی از داخل کتاب هات متن های این مدلی پیدا کنی بخونی.. :|

+ لحظه
یه سرابِ یه دروغ محضه
میگذره و میبینی که از دل دوره دستت
توی قاب عکسه، اون لحظه
لحظه میگذره و نمیزنه نبضت
میگذره و نمیتپه قلبت..
  • یه پسر
بوی غریبی میده.
البته فقط این نیست. یجور حس های درهم و مخلوط.
میبرتت توی فکر.. خیلی داغون.. مبهم و ترسناک اما در عین حال زیبا و شیرین و کاملا وصف نشدنی..

» سیاوش قمیشی یه آهنگی داشت که میخوند: "این روزا دنیا واسه من از خونه مون کوچیکتره.."
فکر کنم عینیت پیدا کرده :|

  • یه پسر
پیش بینی میکنم این شنبه، شنبه ی ترسناکی خواهد شد :|

شنبه هبده فروردین 92:
صبح بارون میبارید. خیلی نم نم و لطیف.. موقع رفتن مامان سوئی شرتمو آورد که اگه سرد شد بپوشم. البته میدونستم نمیپوشم به هیچ وجه، منتهی صرفا جهت خلاص شدن از گیرهای مامان مجبور شدن بچپونمش تو کوله.
بین راه بارون یکمی شدت گرفت و رسما گند زد به همون نیمچه حالت موهام. البته اهمیت نداشت و بنظر خودم شروع بدی نبود..
دانشگاه خیلی خلوت از از اون چیزی بود که تصور میکردم. من حدس میزدم اکثر بچه ها بیان ولی دو سه نفر بیشتر نبودیم که بعد به زور شدیم نزدیک 10 نفر.
و اما استاد! خیلی بهتر از اون چیزی بود که پیش بینی میکردم. اصلا گیر نداد، استرس وارد نکرد.. نگفت چرا اون جلسه قبل از عیدو تعطیل کردید... فقط سریع یه تبریک گفت و شروع کرد به درس دادن. کلاس بعدی رو هم که با خودش داشتیم تعطیل کرد..
هیچی دیگه! ما هم خیلی شیک برگشتیم خونه :|
  • یه پسر
"توی این مدت انقدر فیلم دیدم و بازی کردم که الان کلا نحوه ی فکر کردنمم تخیلی شده! همش رویا پردازی یا بهتر بگم تخیل پردازی میکنم و به سازندگان بایوشوک اینفنیت* درود میفرستم. با بازی کردن اینفنیت همون حسی بهم دست داد که موقع دیدن منظره های باشکوه آواتار بهم دست داده بود. و شاید حتی فراتر..
ایده پردازی های خلاقانه شون دیوونه کننده ست. ساختار دنیاهای تخیلی شون تا استخون آدم نفوذ میکنه و ما فقط میتونم مات و مبهوتِ عظمتِ تخیلات دست نیافتنی شون باشیم. کاملا هیجان زده ام... واقعا برای خودم خوشحال هستم در عصری زندگی میکنم که میتونم شاهد این شاهکارهای فراموش نشدنی باشم.
"

*: Bioshock Infinite

  • یه پسر
»بچه که بودم پرسپولیسی دو آتیشه بودم :| و خب خیلی برام مهم بود. ینی تو فامیل و دوست و آشنا کسی نبود که من ازش نپرسیده باشم استقلالیه یا پرسپولیسی.. عمو، عمه، دایی، شوهر عمه.. دختر خاله، پسرخاله و خلاصه.. من پرسپولیسیا رو بیشتر دوست داشتم. اما اونزمان اصلا رفیقی نداشتم که پرسپولیسی باشه و من باهاش حال کنم :| همیشه تو مدرسه میدیدم همکلاسی های استقلالیمو که سه چهار نفری میشینن با جدیت در مورد تیمشون بحث میکنن و بازیارو آنالیز میکنن.. اما من هیچ پرسپولیسی ای رو پیدا نمیکردم باهاش حرف بزنم.. نه اینکه پرسپولیسی نبود، بود ولی خیلیاشون اصلا بازیکنارو نمیشناختن و فقط اسمن پرسپولیسی بودن :| خدا میدونه چقدر میخورد تو ذوقم.. سالها گذشت و فکر کنم کلاس اول راهنمایی بودم که یه جا توی جمع اظهار کردم: "منم استقلالی ام"! و از اون به بعد بود که معنی واقعی هوادار بودنو فهمیدم :)
استقلالی بودن خیـــلی خوب بود. بعدش دیگه هرچی دوست باحال پیدا کردم استقلالی بودن.. از جمله فرشید، فرزین و علی و بهمن و خیلیا.. :)
اینم بگم خیلی جاها از چاخان گفتم: "من از بچگی استقلالی ام" :-" :شطرنجی

»بچه گیا خیلی کم حرف بودم. خیلی بیشتر از خیلی ینی! تا حدی که این شایعه تو فامیل پخش شده بود که بچه فلانی لالِ :|

»از بچگی قد بلند بودم. و خب بخاطر همین قد بلند بودن تو مدرسه کلی مسخره میشدم :|
"بابا لنگ دراز"، "نردبون"، "خط کش" :|
تازه معلما هم وقتی میدیدن از همه یه سرو گردن بلند ترم ازم میپرسیدن: "دو ساله ای؟" :|
و من نمیتونستم خوب از خودم دفاع کنم. معمولا حرفمو باور نمیکردنو فکر میکردن از دروغکی میگم.. و همیشه کلی غصه میخوردم از این بابت..  :((

»تا کلاس چهارم، پنجم ابتدایی هروقت دعوام میشد فرتی میزدم زیر گریه :(
و خب میشنیدم که بهم میگفتن "بچه ننه" و خودم همیشه میترسیدم این بچه ننه بودن حتی وقتی بزرگ شدم هم ادامه داشته باشه. همیشه برام سوال بود پسرای دیگه چرا به آسونی من گریه شون نمیگیره؟!
تو راهنمایی فقط بغض میکردم :| ینی میکشتم خودمو تا گریه مو نگه دارم.. اما هنرستان...
یادمه کنار فرشید با چند نفر دعوا کردیم، اتفاقا خیلی هم وحشیانه! ولی نه از اشک خبری بود، نه حتی بغض.. :)
با اینکه بعدش کلی پیش ناظم و معلم و اینا ندامت شدم ولی توی دلم کلی خوشحال بودم :)

»تو دوران راهنمایی خرخون ترین فرد مدرسه مون بودم. و پشت سرهم لوح تقدیر و جایزه میگرفتم :))

»توی 16-17 سالگی مزخرف ترین و دورگه ترین صدای دنیا رو داشتم. ینی ضایع در حد تیم ملی.
با اینکه بنظرم الان خیلی بهتر شده اما هیچوقت خوشم نمیومده از صدای خودم. در مقابل همیشه عاشق صدای هیدن بودم.

»خیلی وقتا توی جمع های فامیلی بخاطر چیزی که نیستم تعریف و تمجید(!) میشه ازم و منم هیچوقت توی ذوق شون نمیزنم که بابا من اینی نیستم که شما فکر میکنید! :|

»دوران هنرستان "خودکشی" خیلی رو مخم بود! ینی به هر بن بستی که میرسیدم میگفتم تنها راهش دیگه خودکشیه :)) اونزمان اگه آهنگای روحیه بخش یاس نبود معلوم نبود من الان بودم یا نه :))

»هیچوقت قدر پولمو نمیدونستم. و هیچوقتم از این بابت افسوس نخوردم (فعلا!).

»توی هیجده،نوزده سالگی سُر خوردم :| وارد یه رابطه ی عاشقانه-بچه گانه شدم که اگه داداشم نبود یه سری نصیحتارو بهم نمیکرد الان بدجوری گندش بالا اومده بود :|
همون موقع فهمیدم "دوست داشتن" و "عشق" و این حرفا بچه بازی نیست و به عبارتی کار من نیست فعلا..
حالا هرچقدر میگذره بیشتر میفهمم که داداشم چقدر راس میگفته.. الان خوشحالم که هیچ رابطه ی احساسی ای ندارم و میتونم خیلی راحت برای خودم هر غلطی خواستم بکنم :))

»بعد از اون حادثه یکی دو بار پیش اومده که یکی رو ببینم و آمپرام بالا پایین بشه و تب کنم و ...
حالی به حالی بشم و به خودم بگم اگه میشد چه خوب میشدو از این حرفا! ولی خب خودم دیگه انقدری خودمو میشناسم که بدونم هنوز مرد عاشق شدن نیستم.. سعی میکنم رو دلم پا بذارم و همه چیزو دایورت کنم به چند سال بعد.

»فکر نمیکنم بتونم بدون کامپیوتر و اینترنت و بازی و این حرفا خیلی دووام بیارم.

»خیلی خیلی حس بدی بهم دست میده وقتی میبینم یه عده هنوز دارن از کامپیوترهای چند سال پیش با مانیتور های محدبِ سفید رنگ و ویندوزهای قدیمی استفاده میکنن.

»مهر همین سالی که گذشت برای خوش اندام شدن رفتم باشگاه ثبت نام کردم و با اینکه تو خونه همه مخالف بودن اما بصورت کاملا پنهانی یه سری پودر و پروتئین و کراتین و این حرفا خریدم و یه مدت هم استفاده کردم :-"
ولی خب بدلایلی وسط راه بیخیال شدم و پودرارو هم آب کردم رفت.. هیچکسم نفهمید :)))

»از همین الان به فکر آینده ی بچه (یا بچه ها) ــمم.

»همیشه سعی میکنم یه سری نکات که بنظرم بدرد بخور هستن رو توی ذهنم ثبت کنم تا بعدا به عنوان پدر به بچه (یا بچه ها) م منتقل کنم.

»اصلا چشم ندارم ببینم یکی نشسته پشت کامپبوترم و داره باهاش ور میره :| همچنین متنفرم از اینکه کامپیوترمو در اختیار بچه ها قرار بدم تا باهاش بازی کنن.. که البته مجبورا این کارو میکنم. این عیدیه دهن من آسفالت شد ینی.. :|

»یکی از آرزوهایی که هنوز بهش نرسیدم داشتن همچین اتاقیه. خیلی رویائیه لامصب! :))

»روی صدای زنگ موبایلم خیلی حساسم. معمولا رینگ تون موبایلم چیزیه که کم و بیش جلب توجه میکنه.

»باید از چندتا از دخترای کلاسمون حلالیت بطلبم! بهمراه همکلاسی های دیگه خیلی پشت سرشون در مورد سوتی هاشون حرف زدیم و خندیدیم.. البته حدس میزنم متقابلا و حتی شاید خیلی بیشتر اونا هم اینکارو میکنن.

»اگه محدودیت های دینی و خانوادگی نبود حتما الان چند جای بدنمُ خالکوبی کرده بودم.

»خیلی جاها پیش دوستام صرفا جهت اینکه فکر نکنن یه بچه گربه ی مامانی ام مجبور میشم از الکی وانمود کنم منم خیلی آدم خفنی هستم و کارهای اجق وجق خیلی کردم.

»به محض اینکه کارهای مربوط به آپ کردنم تموم بشه میخوام برم آنلاین کال آو دیوتی بازی کنم.. :|

»فکر کنم همه ی ما یه سری اعترافات داریم که هیج جا و به هیچ وجه بیانش نخواهیم کرد.

  • یه پسر


+ من خوبم. فقط یجور بی حوصلگی و کلافگی مزخرف گرفتم.
+ فکر کنم دیشب به اندازه تمام طول سال سعدی خوندم. ولی تاثیر گذار بود؟ نبود؟ توقع هایی داریما.. :|

  • یه پسر
کلافه بود. دستانش را مشت کرد و چشمهایش را مالید. بعد چند جرعه ای از آب گرم داخل بطری خورد.
با خودش فکر کرد اخیرا چه روزهای مزخرفی را گذرانده.. به مزخرفی طعم آب داخل بطری.
حوصله هیچ چیز را نداشت. از کشوی داخل میز دفترچه ی کوچکی برداشت و شروع کرد به نوشتن، بد خط و غیرقابل خواندن..
خیلی طول نکشید. دفترچه را کنار انداخت و رفت...

  • یه پسر
+ مشام های گرفته شده مان عطرت را دیگر احساس نمیکنند. ما دیگر شکوفه هایت را تحویل نمیگیریم.
با درختان همراه نمیشویم و با آمدنت جان دوباره نمیگیریم. ما سالهاست که زمستان زده ایم.. و سرد و شکننده. اما بهار، خودمانیم، تو هم مثل سابق نیستی، خسته بنظر میرسی..!! انقدر توان نداری که دگرگون کنی حال ما را... تنها راه مان این است که تظاهر کنیم، لبخند های بی حس بزنیم و وانمود کنیم که آری شگفت زده شده ایم از اینکه دوباره زندگی می روید.. بهرحال..!!



برخیز که می‌رود زمستان    بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه      منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار     زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز    در باغچه می‌کند گل افشان
                                                         سعدی

  • یه پسر
هرچند هنوز زوده راجع به سال جدید پست نوشت و شاید این 7 روزِ باقیمانده خیلی حرفا داشته باشن واسه گفتن.
اما 91 عملا تموم شد دیگه..
گفتن نداره ولی منم مثل خیلیا هیچ هیجان خاصی برای عید ندارم. دیگه هیچ خبری از شور شوق و لحظه شماری های گذشته نیست. حتی چهارشنبه سوری ای که معمولا بیشتر از عید منتظر اومدنش بودم هم جذاب بنظر نمیاد. هیچی، انگار هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته..

  • یه پسر
شبی برفی، پنجره ای یخ بسته.. کوچه ای سپید.. درختی بلورآجین، اتاقی گرم، سازی ملایم..
و من این وسط مشغولِ مشغول! و باز هم نفهمیدم کِی صبح شد!
  • یه پسر
یکی ازسرگرمی هامون شده این که از استادامون بپرسیم: "شما امسال چند کیلو پسته میخرید؟"

اونا هم یه سری تکون میدن و یه لبخند تلخ و یه آه و.. :|

+ بگذریم..

  • یه پسر
یکی از بدترین ضد حال ــآیی که آدم میتونه تو عمرش تجریه کنه، گیر دادن حراسته :|

فک کنم پنجمین بار بود..
حالا گیریم حق داشت به گردنبند و دست بند گیر بده، ولی موهام دیگه چرا؟! :|

  • یه پسر
هنوزم وقتی با بهمن این خاطره رو مرور میکنیم کلی خندمون میگیره.. جدا جای پوریا توی توسعه خالیه..

  • یه پسر